فربدفربد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فربد جوجو، پسر مامان

سلم من دیگه بزرگ شدم دلم خواست اسممو تغییر بدم ولی این اسم متعلق به مامانم هست بنابراین اسم فربده

دریا

بعد از عاشورا تاسوعا یک چند روزی شمال موندیم  . روز های اول خیلی بی قراری می کردی شب اولی هم که اونجا خوابیدیم با صدای گریه وحشتناک از خواب پریدی و هر کاری می کردیم نمی تونستیم ساکتت کنیم .کم کم بهتر شدی . رفتیم خونه دوستان و فامیل ها بردمت باغ پرتقال با دیدن پرتقال ها فقط میخواستی بهشون دست بزنی. حالا تو بغل همه می رفتی و من خیلی خوشحال بودم . بعد یک روز رفتیم دریا . یعنی آذر ماه 89 دریا رو دیدی 7 ماهت بود از همون لحظه ای که رفتیم تا موقع برگشتن چشم از دریا بر نمی داشتی . ...
10 مرداد 1390

سرسره سواری

6 ماهت بود که برای اولین بار سوار سرسره شدی و خیلی خوشحال بودی . همش به بازی بچه ها نگاه میکردی. عزیز دل مامان ، یکی یک دونه مامان ،گل گلخونه مامان   ...
4 مرداد 1390

حمام

عاشق حموم کردن بودی مثل جوجه اردک تو آب بازی می کردی . حدودا ٢ ماهت بود هر کاری می کردی ساکت نمی شدی بردمت تو دستشویی شیر آب رو باز کردم ساکت شدی . با صدای آب ساکت می شدی منم یه راه خوب پیدا کرده بودم . ...
25 تير 1390

گریه

خیلی گریه می کردی همش تو گشوم صدای گریه بود حتی وقتی که خواب بودی صدای گریه ات رو می شنیدم . وقتی گرسنه ات می شد چنان گریه می کردی که کبود می شدی اوایل بهت شیر کمکی می دادم تا برم برات شیر حاضر کنم کبود کبود می شدی بیشتر وقت ها تو بغلم بودی و کار  می کردم .  موقع شیر خوردن چشم هاتو می بستی و یکی از ابروهاتو بالا می دادی وقتی می خوابیدی آروم از پیشت بلند می شدم و تو هم بیدار می شدی همش تو بغل یا روی پام می خوابیدی اصلا به هیچ کاری نمی رسیدم حتی نمی تونستم یک لیوان آب بخورم . وابستگی خیلی شدیدی داشتی و هنوز هم داری .فکر کنم تقصیر خودمه چون من هنوز که هنوزه نمی تونم 1 ساعت دوریت رو تحمل کنم . ...
21 تير 1390

اولین دیدار

  الان که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم تو 13 ماه ونیمته . یه دفتر خاطرات برات نوشتم ولی فکر کردم که اینجا هم خاطراتت رو ثبت کنم جوجوی مامان . وقتی به هوش اومدم دیدم یه فرشته کوچولو رو دارن میارن پیش من ، گذاشتنش تو بغلم ، وای خدایا باورم نمیشد یعنی این واقعا پسر منه ، گل پسر قند و عسل منه ،نمی تونم بگم چه حسی داشتم  خیلی آروم بودی به سختی می تونستی شیر بخوری ، پشت چشمت قرمز بود ، دستای کوچولوت خیلی ناز بودند مامان فدای او دستات بشه که عاشقشه ،بابا فری همش داشت از ما عکس می گرفت. تا شب صدات در نیومد گفتم چه جوجوی آرومی هستی ولی همینکه شب شد شروع کردی به گریه که اصلا نمی تونستم آرومت کنم . و گریه های تو از ...
15 تير 1390